زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

موهبت

زهرا در اواخر پنج ماهگی

شما الان این طوری هستی: 1. روی تاب خیلی زود خوابالو می شی و خوابت می بره. 2. توی روروک عقبکی می ری و نمی تونی جلو بیای! 3. غذاهای نرم و پوره می خوری. 4. هنوز نمی تونی بدون کمک بشینی. 5. ددر رو می شناسی و دوست داری. و می دونی که کسی که چادر مشکی سر می کنه داره می ره ددر؛ گریه می کنی که بغلت کنه. 6. وقتی می گم «مم بدم؟» خیلی سریع مم رو می گیری و حتی اگه سیر یا بی اشتها باشی بازم شیر می خوری. فکر می کنی «مم بدم؟» یعنی: «باید حتماً شیر بخوری»! 7. خیلی به من وابسته ای و بغلی هستی. حتی اجازه نمی دی آشپزی کنم یا نماز بخونم یا برم دستشویی!!! همش گریه می کنی که بغلت کنم. از دست تو...! ...
30 تير 1393

گریه به خاطر سوپ

زهرا: پنج ماه و 25 روز. دیشب که شب قدر بود، ما برای افطاری و مراسم احیا دعوت شدیم خونه ی خاله شهربانو (دختر عموی مادرجون). موقع افطار من یه قاشق سوپ گذاشتم دهن تو و تو با اشتها اونو خوردی. خوشم اومد و دوباره بهت سوپ دادم. تو هم خیلی خوشت اومد. وقتی که خوب مزّه ی سوپ رو درک کردی، دیگه به من مهلت نمی دادی که قاشق رو به سمت کاسه ببرم و سوپ بردارم! تو این فاصله همش گریه می کردی و جیغ می زدی که یعنی بهم سوپ بده!!! عجله داشتی و فکر می کردی نمی خام بدم! تا قاشق خالی رو برمی گردوندم جیغ می زدی و خودتو به سمت سفره خم می کردی!   خلاصه حسابی سوپ خوردی و سیر شدی!  ای وروجک گامبو!     همه حواسشون به سمت تو جلب ...
29 تير 1393

شهادت امام علی(علیه السلام)

امام علی(ع) می فرمایند: آدمیزاده ، شبیه‏ ترین چیز به ترازوست: یا با نادانى سبُک شود و یا به ‏دانش، سنگین گردد. تحف العقول، ص212 *******************************************************************   ای کاش علی شویم و عالی باشیم هم سفره کاسه سفالی باشیم چون سکه به دست کودکی برق زنیم نان آور سفره های خالی باشیم شهادت مولای متقیان علی (ع) تسلیت باد. ...
27 تير 1393

مادرجون از مکه اومد

زهرا: پنج ماه و 22 روز. امروز صبح شما با من و باباجون و مامان جون مهربون و خاله مهدیه رفتیم فرودگاه مهرآباد برای استقبال از مادرجون که از مکه اومد! بابایی هم ساعت 9 از سر کار اومد و به ما پیوست! از زبون زهرا:  مادرجون قبول باشه از مکه اومدین!!! خدا قبول کنه یا همون تقبّل الله! چه سوغاتی های قشنگی آوردی برامون! دو سه دست لباس خوشگل که متأسفانه هنوز برام کوچیکه! اما قول می دم زودی بزرگ شم و بتونم اونارو بپوشم. مرسی مادرجونی!!! إن شاءالله همیشه قسمتتون شه و برین زیارت!   ...
26 تير 1393

علامت احساساتی شدن

زهرا: پنج ماه و 20 روز. سلام دردونه ی مامان! ما جدیداً کشف کردیم که شما بعضی وقتا یه کار جالب انجام می دی! وقتایی که عواطفت تحریک می شه و احساساتی می شی، دستتو از مچ به طرز خاصی تو هوا می چرخونی! مثلاً وقتی داری شیر می خوری و من نگات می کنم و باهات حرف می زنم، یا وقتی از دیدن یکی خوشحال می شی، یا وقتی می ریم ددر، یا وقتی غرق بازی با جغجغه هایی، یا وقتی که روی کاری یا چیزی تمرکز می کنی، یا وقتایی که یه موسیقی ریتمیک یا آروم می شنوی. بعضی وقتا همه ی انگشتای دستتم حرکت می دی. و بعضی وقتا هم هر دو دستتو با هم حرکت می دی! اطرافیانمون که این کار تو رو دیدن، فکر می کنن تو داری نانای می کنی. اما تو هنوز خیلی کوچیک تر از اونی که بخوای نان...
24 تير 1393

دنده عقب

زهرا: پنج ماه و 19 روز. یکی از شیرین کاری هات: امروز تو هال داشتی بازی می کردی و بابا هم رو مبل نشسته بود و داشت وبگردی می کرد. یهو صدام کرد و گفت بیا زهرا رو ببین! شما در حین بازی عقب عقب رفته بودی زیر مبل و تمام بدنت زیر مبل بود و فقط کله ت بیرون مونده بود. اون زیر گیر کرده بودی و نمی دونستی چطور بیای بیرون. هرچی تلاش کردی نتونستی و آخر صدات دراومد! من و بابا خنده مون گرفته بود و از این حالتت چندتا عکس گرفتیم. فدای شیرین کاریات عسل!   زهرا زیر مبل ...
23 تير 1393

بازیگوشی

زهرا: پنج ماه و 18 روز. امروز من و بابا شاهد صحنه ی ترسناکی بودیم! البته ترسناک به معنای شوخی ش! چون این صحنه، آینده ی پر دردسری رو جلوی چشممون آورد! جنابعالی که تازه چندروزه یادگرفتی سینه خیز حرکت کنی، امروز اومدی توی آشپزخونه و یه راست رفتی سراغ کابینتا!!! البته هنوز که نمی تونی در کابینت رو باز کنی(شکر خدا) اما زیر کابینت پر از سینی های بزرگ و کوچیک بود که شما اول بسم اللهی رفتی سراغشون و یکی یکی اونارو کشیدی بیرون! کلی هم از صدای ترق تروقشون کیف کردی و هی اونارو کوبیدی به هم! من و بابا رو می گی؟ همین طوری دست به سینه پشت سرت نشسته بودیم و هاج و واج مشغول تماشای این صحنه بودیم! خدا به ما رحم کنه! راسته می گن بچه که میاد تو خونه ب...
22 تير 1393

خواب رو تاب

زهرا: پنج ماه و 17 روز. امروز وقتی که داشتم هم زمان با انجام کارای آشپزخونه، تو رو روی تابت هُل می دادم تا تاب بخوری و آروم باشی یهو دیدم شما عسل جونی روی تاب وِلو شدی و چشمات داره بسته می شه. خییییلی دلم برات سوخت! اما چون خیلی ناز شده بودی همین طوری واسادم و نگات کردم. تو تاب می خوردی و در حالی که با یه دست طناب تاب و با دست دیگه ت جغجغه ی آویزون از تابو چسبیده بودی، سرت این ور و اون ور می رفت. تا این که سرتو تکیه دادی به بند تاب و چشماتو کامل بستی و راحت خوابت برد! صحنه ی خییییییلی نازی بود! مثل فرشته ها لالا کرده بودی! با گوشی بابا ازت عکس گرفتم که بزودی برات می ذارم. دوست دارم دخملی آسمونی...   زهرا لالا روی تاب...
21 تير 1393

خمیر مامان

زهرا: پنج ماه و 15 روز. چندروزه که با یه حالت خمیری و شل به جای «بابابابا» می گی «واواواوا» و لباتو حالت موش موشی می کنی. عاااااااااااااشقتم خمیر نرم و شل من!   زهرا دلبر ...
19 تير 1393

زهرا عاشق بچه ها

زهرا: پنج ماه و 14 روز. سلام دخمل خوش خنده ی خوش اخلاق و مهربونم! سلام دخملی عاشق نی نی! دیشب که عمه ینا و عموینا و خاله زهره و خاله صدیقه و زهره کوچیکه اومده بودن خونه مون، تو حسابی کیف کردی! چون دختر عمو فاطمه(فاطمه بزرگه) و دخترعمه فاطمه(فاطمه کوچیکه)، این جا بودن و حسابی با تو بازی کردن. برای اولین بار بود که می دیدم شما جگرگوشه ی من، برای بازی بچه ها این طوری قهقهه می زنی! فاطمه بزرگه باهات دالی بازی می کرد و تو بلند بلند می خندیدی! اگه من یا بابا همون کارو می کردیم شاید اصلاً خنده ت نمی گرفت ولی برای فاطمه خیلی خندیدی! فدّات بشم مامانی نازگل من! فدای خنده های دلبرونه ت بشم مامانی! دیشب با این که خنده هات قلبمو شاد کرد، اما ...
18 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد